سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

بی آرتی

همین که مینشینم روی صندلی و کتابم را درمی‌آورم، می‌پرسد «درس میخونی؟» چون کتابم، کتاب درسی نیست، زورم می‌آید جواب بدهم. اما باج دادن به غرور را هم دوست ندارم. میگویم «نه، خیلی وقته تمام شده» و سرم را میکنم توی داستان. چند صفحه که میخوانم گرمم میشود. بلند میشوم دست می‌اندازم به پنجره که بازش کنم هوا بیاید. کمر عرق کرده‌ام که باد میخورد، احساس میکنم یکی از نزدیکانم از حبس درآمده. اما پنجره باز نمیشود. میگوید «اگه میشه پنجره را باز نکن» همینطور که دارم نگاهش میکنم، آرام مینشینم. حرفش اما ادامه دارد.
«بالاتر که پنجره باز بود، باد شمرون خورد به کله‌م، گفتم الان سرما میخورم. کله کچل ما به هوای شمرون عادت نداره، سردش میشه»
گرمم شده و این حرفها برایم قابل پذیرش نیست، اما سعی میکنم بخاطر سن و سالش مراعات کنم. سرم را می‌اندازم توی کتاب. مرد خوابیده به حالت احتضار و از زن میخواهد که برایش با پارچه ابریشمی لباس بدوزد و داستان حول محور پارچه ابریشمی و چین و لباس و مرگ میگذرد. داستان حوصله سربریست. نگاه می‌اندازم به بیرون، که مردم دارند همدیگر را هل میدهند سوار شوند. من راحت نشسته ‌ام. نگاهم دوباره میفتد بهش. سرکچلش را که میبینم خنده‌ام میگیرد از حالت گفتنش. «کله کچلم...» میبینم چقدر شبیه پیرمرد توی داستان است. حالت دهانش اصلا انگار خودش است. که دارد از زنش خواهش میکند پارچه را برایش بدوزد. هیکل چاق و حالت کج دهانش یک جوری است که به التماس کننده‌ها میخورد. ممکن است رشتی حرف زدن دهانش را کج کرده باشد. فکر میکنم لهجه رشتی دهان را کج میکند. دقیق میشوم میبینم دارد یک آواز عشق و عاشقی قدیمی برای بغل دستی‌اش میخواند. نگاه میکنم به دستهاش که روی پای خودش است و دوباره سرم را می‌آورم بالا. آن که پشت سرش نشسته بی خجالت سرک میکشد و خیلی واضح گوش تیز کرده برای آواز پیرمرد و میخندد. تمام که میشود، به جوان میگوید «گوش کردی؟» جوان میگوید «دستت درد نکنه» پیرمرد میگوید «حالا نسل جوان چی داره واسه گفتن» جوان میگوید «دستت درد نکنه» و در جواب سوال بعدی هم باز میگوید «دستت درد نکنه» از این جوانهای سختی کشیده شهرستانی است که آفتاب رنگ صورتش را برده و معلوم است توی خانواده خجالتی‌اش، چیزی به جز "دستت درد نکنه" و تشکر یادنگرفته. "دستت درد نکنه" جوری از دهانش بیرون میزند که انگار اختیار کلماتش را ندارد. تا می‌آید یک چیزی بگوید همان دستت درد نکنه همینطور بی‌اختیار مثل آب دهان بچه یکهو میزند بیرون. آن وقت چنین آدمی میخواهد توی اتوبوس آواز بخواند؟ باز میزند زیر آواز و صدایش را بلند میکند. حواسم کاملا از کتاب پرت شده . پیرمرد رشتی اجازه نمیدهد داستان جلو برود و لباس دوخته شود. هرچندوقت، یک نگاهی به خطوط داستان می‌اندازم که میبینم پیرزن داستان هنوز دارد خودش را چس میکند برای شوهر. انگار مثلا ازش خواسته درِ خودش را بدوزد. کلاس میگذارد. تلفنش زنگ میخورد. سلام میکند و دست میکشد روی صورت تازه اصلاح شده‌اش و میگوید:
« ببین پسرم واسه اون جریان نگران نباش، من رفتم ازشون خواستم که کارت ردیف بشه. رفتم رو انداختم، حتما درست میشه»
جوان کناری اش بلند میشود و جایش یک پیرمرد مینشیند. فکری میشوم که این بی‌دست و پا چطور میخواهد با یک دستت درد نکنه از بین این جمعیت بگذرد و به در برسد؟ اما ساده‌تر از چیزی که فکر میکنم بین جمعیت لیز میخورد و میرود پایین. صدای پیرمرد بلند است. انگار که آنتن آن طرفی ضعیف باشد، هی صدایش میرود بالاتر.
«ظهر نمازمو که خوندم یه سر رفتم بهشت زهرا، از اونور اومدم تجریش رفتم پیش آقا، متوسل شدم ازش خواستم که کارت درست بشه، بهش رو انداختم. الانم نشستم تو بی‌آرتی دارم میرم پایین. تو نگران نباش»
صحبتش که تمام میشود، بی اینکه نگاه کند چه کسی کنار دستش نشسته و بی توجه به عوض شدن آدمش، رو به پیرمرد کناری‌ میگوید:
«این بچه هفتمیه‌س. نهمی هم توی خونست.این کارگاه مبل سازی داره، اومده یه ساخت و ساز ریز بکنه، نایبه فهمیده اومده کارو خوابونده. این خیلی بچه خیریه، خیرش به همه خانواده میرسه. رفتیم گفتیم ایشالا گره کارش درست بشه. جوونا که الان دیگه انقدر مشکل دارن اگه بتونن خرج روزمره خودشونو دربیارن هنر کردن. من خودم سی سال خدمت کردم چند ساله بازنشست شدم، یک و پونصد حقوق میگیرم اگه کمک این بچه نباشه که نمیگذره»
و همینطور راجع به اوضاع و احوال خودش و مملکت میگوید که یکهو جوان پشت سری میپرد توی صحبتش. قیافه‌اش شبیه چپ‌های پنجاه سال پیش است. سبیل پر پشت مشکی دارد و موهای ژولیده‌ ریخته روی صورت گندمگونش. چشمهایش با اینکه هفت-هشت ساعتی از صبح گذشته، به تازه از خواب بیدار شده‌ها می‌ماند و یقین که طبیعت صورتش این است.
«من خودم کارگرم، صبح تا شب هم کار میکنم. تو چجوری میگی با فعالیت کار درست میشه؟»
لبخندی که موقع آواز خواندن پیرمرد روی لبهایش افتاده بود، جان باخته و از روی صورتش رفته. دستهای سیاه و زمختش را می آورد بالا که از زبان بدنش هم کمک بگیرد. نوک انگشتان چاک چاک شده‌اش را فرو میکند توی چشمهام و می‌گوید:
« من از صبح رفتم، پنجاه تومن کارکردم، ده تومن دادم ناهار، پنج تومن کرایه راه، گوشیمم گم کردم. حاصل امروزم این بوده. شما چی میگی ؟»
جمعیت، شلوغی را فراموش کرده و توجهش را داده سمت عقب اتوبوس که محل بحث است و دارد به دقت گوش میکند. انگار که احسان طبری نشسته باشد روبروی عبدالکریم سروش، مناظره داغ است و دارد از شبکه سراسری پخش میشود. هوای سال شصت است. و کم مانده یکی با سبد بیاید آن وسط تخمه آجیل بفروشد. دارم به آن سالها فکر میکنم که حرف کارگر حواسم را میکشد به سمت خودش. پیرمرد رو میکند به مردی که آنجا ایستاده و یک طور با مزه‌ای بهش اشاره میکند که دستش را از توی دماغش دربیاورد.
«من با سی‌و‌پنج درصد جانبازی، وضعم اینه. حقوقمو بهم نمیدن. میدن به یکی دیگه. میگن تو مُردی. میگم من زنده م آقا روبروتون وایسادم میگن نه تو مردی. شناسناممو ازم گرفتن سوراخ کردن»
پیرمرد می‌گوید: «پس الکی الکی یه سوراخ به سوراخات اضافه شد»
انقدر که از این حرف خوشش آمده، غش و ریسه میرود. نفسش که می‌آید سرجاش، می‌گوید:
«گفتن اول برو برادریتو ثابت کن بعد بیا دنبال حق و حقوق. حالا چی شده؟ یکی دیگه، همنام من، مرده. حقوق منو دارن میریزن به حساب زن اون...»
«حالا که دارن حقوقتو میدن به زن اون، زن اونم شبا باید بیاد خونه تو، حساب بی حساب» صدای یکی از وسط جمعیت است که به این حرف درمی‌آید. از حجم صدای خنده بعدش، معلوم است که تا سر اتوبوس حواسشان اینجاست. پیرمرد رویش را از صورت کارگر میگیرد و می‌اندازد روی تن سبز خیابان. اتوبوس دارد از تونلی که چنارها ساخته‌اند رد میشود و درختان، با ناخن روی سقف اتوبوس ضرب گرفته‌اند. پیرمردی که طرف مقابل ما نشسته دارد برای جوان کناری‌اش از چنارها تعریف میکند. بنظرش قبلا چنارها ده برابر الان بوده‌اند و شهرداری بُن‌شان را زده. جوانک اما حواسش به ماشین‌هاست. باهر ماشینی که از کنار اتوبوس میگذرد، سرش برمیگردد و واکنشش به دخترها هم تقریبا همین است. اما معلوم است که ماشین را بیشتر دوست دارد. رسیده‌ایم ساعی. کمی اگر دقت کنی، صدای پای آبی که از توی جوی با ما هم مسیر شده، از همان چند سانتی که پنجره باز است به گوش میرسد. اما کسی حواسش به این چیزها نیست و این صداها شنیده نمیشود. دستفروشی که ایستگاه قبل سوار شده، بدون اینکه بساط کند و چیزی بفروشد پیاده می‌شود. صدای کارگر بلند است و دستانش کوتاه. دست راستش را بلند کرده توی هوا و دارد با حرارت تعریف میکند. اما دیگر مخاطبش پیرمرد نیست. مخاطب اصلی‌اش را پیدا کرده. رویش را کرده به جمعیت و سخنرانی‌اش عمومی شده. منتظرم که در همین لحظه طرفداران دکتر بهشتی بریزند اینجا یک دسته تشکیل بدهند و علیه اینها شعار بدهند و کار به جار و جنجال و دعوا بکشد. اما جمعیت یکدست‌تر از این حرفهاست که این اتفاق بیفتد.
«من خودم که نخواستم جانباز بشم که. سرباز شدم لب مرز. رفیقم رفت آب بیاره، برگشت دیدم سر نداره. زنگ زدم خونوادش، گفتم پسرتون سر نداره. مرده. گفتن ما دو روزه میدونیم. تازه یادم افتاده که دو روز آب آوردنش طول کشیده. مادرش گفت فقط کاری که میکنی، برو انتقامشو از اون نامردا بگیر. رفتم لب مرز ببینم کی بوده چی بوده، خوردم به یه خانم آمریکایی با پنج تا مرد غولتشن. یه چیزی زدن به ما که ما مجروح، و ما حالا به این شکل»
آفتاب تیز و طلایی دم غروب افتاده روی صورت کارگر ، که آدم را برای پرتره نگاری وسوسه کند. موبایلم را آماده میکنم و پیش خودم میگویم اگر دست راستش را کرد توی کتش و به افق نگاه کرد عکسش را میگیرم آپلود میکنم. اما اتفاق نمیفتد. نمیکند. برمیگردم به داستان میبینم پیرمرد هنوز دارد با زن کلنجار میرود که لباسش را بدوزد. شما خسته نشدید؟
کارگر از منبر پایین آمده و دارد پیاده میشود. پیرمرد خوشحال است که صدای آواز دوباره جایش را بین صداها پیدا کرده. بعد از آواز از کنار دستی‌اش می‌پرسد:
«میدونی اینو کی خونده بود،گوش دادی؟»
کنار دستی‌اش میگوید «آره همون ارمنیه، خدا رحمتش کنه»
«نه، اون ویگن بود که مرد، اینو مارتیک خونده، هنوز خدا رحمتش نکرده. یادت نیست قبل انقلاب اومد توی تلویزیون خوند؟ من داشتم پخش زندش رو میدیدم...الان که دیگه تلویزیون پخش نمیکنه» و میزند زیر آواز:
«تازه رسیده از گرد راه نشسته زیر پای یار
هی میزاره قرار مدار ای دل من به روم نیار
نگاش نکن دلش خوشه شاهنومه اخرش خوشه
نگاش نکن دلش خوشه شاهنومه اخرش خوشه...»